گابریل خوزه گارسیا مارکز، رماننویس ، روزنامه نگار ، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی ، مشهور به گابو یا گابیتو(برای تحبیب به معنای گابریل کوچک) بهواسطهی ابتلا به سرطان غدد لنفاوی در سن ۸۷ سالگی (در ۱۷ اوریل ۲۰۱۴ میلادی) در مکزیکوسیتی با زندگی اجتماعی اش وداع کرد. وی بعد از اعلان رسمی و تأیید خبرِ بیماریاش، متن زیر را بهعنوان وداع نوشته است.
در زمانی که غمگینانه مرگ گابو را از طریق فضای مجازی پیگیری می گردم، در عین حال بسیار خوشحال شدم که جوانان و نوجوانان، این قدر، تحت تاثیر این نوشتار واقع شده اند، بسیاری از پیامک هایی که زیر این نوشتار بود حکایت از خستگیِ آن ها از تمدنِ ملالت آور امروز داشت و این مقدمه ای خواهد بود برای بازگشت به سوی بدویت معصوم یعنی بازگشت به سوی خدای مهربان، پیامبر رحمت، سادگی، معنویت، دوستی، نور، آفتاب، روح، احساس، عاطفه، شیدایی، عشق، کودکی، اکنون و بازگشت به سوی زیبایی و طراوتِ زندگی. من بسیار امیدوارم که انسان دوباره برگردد به سوی زندگی، پس از پیمودن این همه را ه های پُر پیچ و خم و این همه تلاش از پی هیچ و این همه خستگی و کسالت و دلمردگی. اینک با هم می خوانیم وصیت گابریل کوچک را:
«اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم را.اشیاء را دوست میداشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان را.
رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست میدهم.
راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند.
اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان میکردم.
اگر مرا قلبی بود، تنفرم را مینوشتم روی یخ و چشم میدوختم به حضورِ آفتاب !
خداوندا..! اگر تکهای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یکروز هم تأخیر نمیکردم،
برای گفتنِ اینحقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی.
انسان را قانع میکردم که چه اشتباه بزرگیست گریز از عشق بهعلتِ پیری… حال آن که پیر میشوند وقتی عشق نمیورزند.
به یک کودک بال میبخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم.
به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید، نه پیری.
ای انسانها…! چقدر از شما آموختهام: آموختهام که همه میخواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است، آموختهام زمانی که کودک برای اولینبار انگشت پدر را میگیرد، او را اسیرِ خود میکند تا همیشه، آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد، چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همتِ شانههای پرمهرِ شما به خانهی تنهاییام بروم.
همیشه آنچه را بگو که احساس میکنی و عمل کن آنچه را میاندیشی.
آه …اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را خفته میبینم، با تمامِ وجود در آغوش میگرفتمت و خداوند را بهخاطر اینکه توانستهام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم.
اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه میبینم، به آغوش میکشیدمت
فقط برای آنکه اندکی بیشتر بمانی صدایت میزدم.…
آه…! اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که صدایت را میشنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط میکردم تا بینهایتبار بشنومشان.
آه…! که اگر بدانم این آخرینبار است که میبینمت، فقط یکچیز میگفتم: دوستت دارم بیآنکه ابلهانه بپندارم تو خود میدانی.
همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترینکارها فرصتی به ما میدهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همهی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط میخواهم به تو یکچیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچگاه از یاد نبری.
فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان، شاید امروز آخرینباری باشد که کسانی را میبینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده، عمل کن، همینامروز، شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بیشک تأسفِ روزی را خواهیخورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیتهای زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواستهی آنها بازداشتند.
دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آنها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش.
زمان را برای گفتنِ یک “متأسفم”، “مرا ببخش”، “متشکرم” و دیگر مهرواژههایی که میدانی از دست مده.
هیچکس تو را بهخاطر افکار پنهانت به یاد نمیآورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چهحد برای تو عزیز است.»
شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳ در ۹:۱۹ ق.ظ
از نوشته ی استاد لذت بردم….و به یاد این شعر سهراب افتادم:
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیهاش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا میماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهیها داد
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهاییست
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳ در ۷:۳۳ ق.ظ
حضرت عباس علیه السلام
ارادت دیرین بنده را بپذیرید
مخلص
عمادالدین
سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳ در ۱:۲۵ ق.ظ
با سلام و عرض ادب خدمت استاد فرزانه
بسیار زیبا و سراسر آموزنده بود.
موفق و پیروز باشید
شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳ در ۳:۱۵ ب.ظ
سلام شیخ عزیز و نازنینم. خیلی خوشحال شدم بالاخره خبری از شما شنیدم مشتاق دیدارتون هستم کی برمی گرید ایران؟