شهریور ۲۴
به مناسبت های مختلف، از دور میز صبحانه، نهار و شام گرفته تا توی کلاس درس و اتاق استادان تا در جمع دوستان و پارک و هرکجای دیگری که فرصتی هم به من برسد تا در باره ی زندگی آدمی سخن بگویم ، بی درنگ می گویم که هیچ چیزی به اندازه ی عبرت ناپذیری آدمی مرا متحیر نمی کند.
واقعا عجیب است که ما این همه ادعای دانستن داریم و از عبرت های روزگار درسی نمی گیریم، چنان که در خورِ شان انسان است. این همه مرگ را، هر روز، می بینیم و تا گورستان به مشایعت مردگان می رویم ولی انگار نه انگار که روزی خواهیم مُرد:
گرگ اجل یکایک از این گله می برد وین گله را ببین که چه آسوده می چرد!
این همه بیماریِ خویشان و دوستانمان را می بینیم و در بیمارستان و درمانگاه و خانه به عیادت شان می رویم ولی انگار نه انگار که ما هم گرفتار بیماری خواهیم شد. این همه پدربزرگ ها ، مادربزرگ ها ، پدرها و مادرها در کنارمان می بینیم که هر روز پیرتر و ناتوان تر می شوند ولی انگار نه انگار که ما هم پیر و ناتوان خواهیم شد. اگر ما از این همه عبرت روزگار، اندکی عبرت می گرفتیم حال و روزمان خیلی بهتر از این بود. بی هیچ حرفِ دیگری به سراغِ خاطرات این پرستار می رویم:
پرستاری در یکی از بیمارستانهای استرالیا که ویژه نگهداری از بیمارانِ در شرف مرگ بود، بر اساس گفتههای بیمارانِ لحظاتِ آخرِ عمر، عمدهترین موارد پشیمانی و حسرت آنان را جمع آوری و دستهبندی کرده است. این پرستار به نام «برونی ویر» آخرین گفتهها، آرزوهای بر باد رفته و حسرتهای این افراد را ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. مطالب این وبلاگ چنان مورد توجه قرار گرفت که وی براساس آن کتابی نوشت به نام « پنج پشیمانی عمده در لحظه مرگ ». برونی ویر در کتاب خود اشاره میکند که اکثر افراد در لحظاتی که در انتظار مرگ هستند، دید بسیار دقیق و روشنی راجع به زندگی خود و زندگی به طور کلی پیدا میکنند و کسانی که هنوز عمری برای آنها باقی مانده با توجه به این مطالب شاید بتوانند از تجارب دیگران بیاموزند.
یک : ای کاش شهامت داشتم زندگی خود را به شکلی سپری کنم که حقیقتا دوست داشتم؛ و نه به شیوهای که دیگران از من انتظار داشتند. دنباله ی این نوشته را بخوانید
شهریور ۱۳
با سلام و احترام خدمت دانشجویان فوق لیسانس درس فلسفه تاریخ
لطفا منابع زیر را جهت ارتباط بیشتر با مباحث کلاسی مطالعه فرمایید:
……………………………………………………………..
- صلیبا، جمیل، فرهنگ فلسفی، ترجمه منوچهر صانعی درهبیدی، تهران، حکمت،۱۳۸۰٫
- دادبه، اصغر، کلیات فلسفه، تهران، انتشارات دانشگاه پیام نور ، ۱۳۸۰
- مجتهدی،کریم ، فلسفه تاریخ ،تهران،انتشارات صداوسیما،۱۳۸۱
- صانعی درهبیدی، منوچهر، مبانی اندیشههای فلسفی (فلسفه عمومی) تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۴
- استنفورد، مایکل، درآمدی بر فلسفه تاریخ، ترجمه احمد گلمحمدی، تهران، نشرنی، ۱۳۸۲٫
- ادواردز، پل، فلسفه تاریخ،مجموعه مقالات از دایره المعارف فلسفه،ترجمه بهزاد سالکی،تهران،پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۷۵٫
- نوذری، حسینعلی، فلسفه تاریخ، روش شناسی و تاریخنگاری، تهران، طرح نو، ۱۳۷۹٫
- زمانی، مهدی، تاریخ فلسفه غرب (۲)، تهران، انتشارات دانشگاه پیام نور، ۱۳۸۶٫
- خسروپناه، عبدالحسین، فلسفههای مضاف، قم، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، ۱۳۸۵٫
مرداد ۱۱
برگ سبزی تحفه ی درویش

مقدمه:
به موازات افزایش روز افزون جمعیت و پیشرفت های لحظه به لحظه ی فنّاوری جدید، مشکلات روحی و روانی انسان ها نیز به سرعت افزایش یافته و بسیاری از خانواده ها را به مراکز درمانی و مشاوره ای کشانده است. در این میان کودکان امروزِ ما، در معرض آسیب های روانی بیشتری قرار گرفته اند؛ پس باید برای التیام دردهای روانی آن ها، چاره ای اساسی اندیشید. یکی از راه هایِ معقول و منطقیِ درمانِ این پدیده ی خطرناک، جست و جوی راه چاره و درمان از میان محتوای آرای تربیتی اندیشمندان سرزمین خودمان است. در این راستا این کتاب به جست و جوی راه های تنظیمِ بهداشت روانی کودکان در میان آرای تربیتی چهار اندیشمندِ ایران اسلامی یعنی، ابن سینا، امام محمد غزالی، فارابی و خواجه نصیر طوسی پرداخته است زیرا که آرای تربیتی هر کدام از این بزرگان، در زمانه و حتا مدت ها بعد از زمانِ خویش، التیام بخش روح نا آرام افراد جامعه بوده است. البته نباید از نظر دور داشت که برای تقلیل رنج های روانی کودکان و تقویت بهداشت روانی آن ها باید کارهای وسیع و عمیقی در سطوح مختلف جامعه، بر اساس مقتضیات زمان، انجام پذیرد.
دنباله ی این نوشته را بخوانید
تیر ۲۸
اگر هنوز دیو و دَد نشده ایم…
(در همزبانی با استاد محسن شریف)
………………………………..
اگر هنوز بر این باوریم که در کشاکشِ این روزگارِ نامَرد پرور، دیو و دَد نشده ایم، یعنی هنوز به دیگران بی حرمتی نمی کنیم و مالِ حرام نمی خوریم و مالِ یتیم را نمی بَریم و گران فروشی و کَم فروشی نمی کنیم و ربا نمی دهیم و نمی گیریم و دروغ نمی گوییم و تملقِ بالادستی و تحقیرِ زیر دستی نمی کنیم و با چشمِ ناپاک به زنِ همسایه نمی نگریم و به مظلومان، ستم نمی کنیم و آبروی انسانی را نمی ریزیم و در حقِ معلم و شاگردِ خود ستم نمی کنیم و پدر و مادر خود را فراموش نکرده ایم و دایی و عمو و عمه و خاله را از یاد نبرده ایم و به گربه ها و گنجشکان سنگ نمی زنیم و بر روی تکه ها نان پا نمی گذاریم و گستاخانه به چشمانِ استاد خود نگاه نمی کنیم و شاخه ی درختان را نمی شکنیم و زیارت دریا و جنگل و کوهستان را فراموش نکرده ایم و به واقعه ی حیرت انگیزِ طلوع و غروب خورشید بی اعتنا نیستیم و بالاخره از خداوند و کائنات به خاطر این همه مهربانی و برکت سپاسگزار هستیم، پس؛ هنوز باید چراغ هایمان را روشن نگه داریم، به احترامِ آن که تا زنده بود چراغش را روشن نگه داشت و دوباره و چندباره گِرد شهر بگردیم؛ به احترام آن که هر شب با چراغ همی گشت گرد شهر، دنباله ی این نوشته را بخوانید
تیر ۰۸
گابریل خوزه گارسیا مارکز، رماننویس ، روزنامه نگار ، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی ، مشهور به گابو یا گابیتو(برای تحبیب به معنای گابریل کوچک) بهواسطهی ابتلا به سرطان غدد لنفاوی در سن ۸۷ سالگی (در ۱۷ اوریل ۲۰۱۴ میلادی) در مکزیکوسیتی با زندگی اجتماعی اش وداع کرد. وی بعد از اعلان رسمی و تأیید خبرِ بیماریاش، متن زیر را بهعنوان وداع نوشته است.
در زمانی که غمگینانه مرگ گابو را از طریق فضای مجازی پیگیری می گردم، در عین حال بسیار خوشحال شدم که جوانان و نوجوانان، این قدر، تحت تاثیر این نوشتار واقع شده اند، بسیاری از پیامک هایی که زیر این نوشتار بود حکایت از خستگیِ آن ها از تمدنِ ملالت آور امروز داشت و این مقدمه ای خواهد بود برای بازگشت به سوی بدویت معصوم یعنی بازگشت به سوی خدای مهربان، پیامبر رحمت، سادگی، معنویت، دوستی، نور، آفتاب، روح، احساس، عاطفه، شیدایی، عشق، کودکی، اکنون و بازگشت به سوی زیبایی و طراوتِ زندگی. من بسیار امیدوارم که انسان دوباره برگردد به سوی زندگی، پس از پیمودن این همه را ه های پُر پیچ و خم و این همه تلاش از پی هیچ و این همه خستگی و کسالت و دلمردگی. اینک با هم می خوانیم وصیت گابریل کوچک را:
«اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم را.اشیاء را دوست میداشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان را.
رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست میدهم.
راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند.
اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان میکردم دنباله ی این نوشته را بخوانید
خرداد ۲۳
برگ سبز دیگری تحفه ی درویش
(تعلیم وتربیت در آرای سعدی و روسو)

این کتاب از طریق مطالعات کتابخانهای کوشیده است تا نشان دهد که بین روشهای تربیتی سعدی و روسو بر مبنای دو اثر گرانقدر آنها یعنی « گلستان » و « امیل » در تنبیه و تشویق تشابه وجود دارد با این تفاوت که سعدی معتقد است تشویق و تنبیه باید بهجا ، به اندازه ، اندیشیده و به صورت متناسب باشد و روسو معتقد است هیچ تنبیهی نباید توسط بزرگترها صورت گیرد بلکه باید همیشه مکافاتی و یا پاداشی را که فرد میبینند نتیجه مستقیم و طبیعی عمل بد و یا خوبش باشد. همچنین بین روشها مورد نظر آنها تفاوتهایی هم وجود دارد سعدی به الگو سازی، عبرت آموزی، موعظه، نصیحت، استقامت، تشویق و تنبیه، پرسش و پاسخ، نیایش و محاسبه معتقد است و روسو پرورش نیروی عقلانی، دور ساختن کودکان از اجتماع، روش طبیعت، مجازات و پاداش، تربیت منفی و روش عدم عادت را مد نظر دارد. در مجموع سعدی بیشتر به روش تربیتی مستقیم و روسو به روش تربیتی غیرمستقیم اعتقاد دارد .
اردیبهشت ۰۶
در یک روزِ بسیار رویایی، یعنی ابری و بارانی، در کنار ساحلِ زیبای خلیج فارس، در شهر آفتاب و عاطفه: بوشهر ، سرشار از شادمانی درونی بودم که خبر مرگ نلسون ماندلا* را از طریق پیامک، دریافت کردم. این خبر کافی بود تا آن لحظه های شادمانه به لحظه هایی جانکاه مبدل شود، بغض گلویم را گرفت و بی درنگ، در سکوتی سنگین به شدت گریستم. بعد از مدتی، آرام گرفتم، در آرامشی و سکوتی بسیار سنگین، پس از طوفانی بی ملاحظه، با خود گفتم: تو مگر چه نسبتی با آن آفریقایی داشتی؟ نَه نسبت فامیلی و نَه نسبت ملی و دینی؟ دیگری در درون من ندا داد: که تو، گاهی وقت ها برای شاخه های شکسته ی درختان هم گریسته ای. و من به خاطر آوردم که آری، بسیاری وقت ها هم برای حیوانات مجروح یا گرسنه، گریسته ام و برای بسیاری از شهرهای ویران و روستاهای متروک و نخل های سوخته در ریگزاران و ماهی های مرده در ساحل و چشمه های خشک و جاده های بی رهرو و … تا چه رسد به گریستن بر سرگذشت و سرنوشت های غمناکِ همنوعانم. از احساساتم که کمی فاصله گرفتم، عقلانیت، مجالی یافت و یادآوری کرد که تو، در دوران جوانی ات درباره ی ماندلا و خاطراتِ او بسیار خوانده بودی و برایش احترام فراوان قایل بودی. بنابراین حالا، ماندلا، بخشی از هویت تاریخیِ تو شده است و باید در فقدان بخشی از هویت تاریخی ات، گریه کنی و این گریه ها می تواند تو را تسلی دهد و اگر شایسته باشی همچنین تو را یاری دهد تا با بازخوانی زندگی و مرگِ ماندلا، رازهای جاودانگی او و در حقیقت، رازِ گریه هایت را دریابی. حتا می تواند به تو کمک کند تا ماندلا را از تاریخ زندگی ات به اسطوره هایت ببرد یعنی زمان و مکان را درنوردد و در هویتِ اسطوره ایت جاودانه سازد. دنباله ی این نوشته را بخوانید
دی ۱۰
(تقدیم به دوستانِ جوانمردم: دکتر رضا معتمد و دکتر محمد رضا بحرانی)
نمی دانم که این روزگار، چگونه رقم خورده است که اغلبِ ما آدمیان، هر روز، بیشتر از دیروز، در بازی زندگی، از خویش می بازیم و عجب این که، این باختن را پیروزی به حساب می آریم و در حضور دیگران به خود می نازیم و آن را جشن می گیریم. در جشنی این چنین مضحک، گاه، با صدای بلند فریاد بر می آوریم که اینک ماییم، قهرمانِ جهان، چون در متن و فتحِ جهانیم و تمدن و پیشرفت و ثروت و قدرت و خانه های آنچنانی و ماشین های این چنینی و سفرهای اروپایی و کافی شاپ های مدرن و هتل های چندستاره و انواع لباس های مارک از آنِ ماست و بر سرِ خویش و خویشان و دیگران، آشکارا، کلاه هایی می گذاریم آنچنان گشاد، که چشم و گوش هایمان را نیز می پوشاند تا دیگر نبینیم و نشنویم واقعیت و حقیقت خود را و زندگی را. و چون شباهنگام فرا رسد و اگر وجدانی در کار باشد که هست، از عذابش، در رنج می شویم و آن گاه، حماقت خویش را عزا می گیریم و در گوشه ی تنهاییِ خویش، چون ماری زخمی، در خود می پیچیم و می نالیم و از جان و آبروی نداشته مان، باز هم می کاهیم و شبی هزار بار آرزوی مرگ می کنیم، چونان اژدهاک. اغلبِ ما، امروزه، از ترسایانِ قرون وسطی هم، ترسوتر شده ایم و دل و جرات اعتراف هم که نداریم و مراد و مرشدی هم، نمی شناسیم تا شاید، اقبالی یابیم و کوره راهی برای خویش بگشاییم. اغلبِ ما، در گذشته، مردمانی جوانمرد بودیم، به نان و نمکِ هم، قسم می خوردیم، حاشا، که به ذهنمان خطور می کرد که نمکدان هم را بشکنیم، با حلقه ی جوانمردی زندگی می کردیم یعنی اهل بخشش بودیم، گذشت می کردیم، ساده و قانع بودیم، دل هایمان آیینه بود. اگر سواد، داشتیم، افاده ای نداشتیم، اگر سواد نداشتیم، سرشکستگی هم نداشتیم چون مروت داشتیم. بزرگ و کوچکی را بلد بودیم و مرید و مرادی را تجربه کرده بودیم و آیین مهرورزی را در زندگی، به جا، می آوردیم. به این دلایلِ ساده ی دنباله ی این نوشته را بخوانید
آبان ۰۳
ما، آدمیان بیش از هر چیز به آرامش نیازمندیم و آرامش هم، عمدتا، نتیجه ی عقلانیت نیست بلکه حاصل فکر نکردن به چیزهایی است که ارزش فکر کردن ندارد. نیاز ما به آرامش بیش از نیازمندی ما به اکسیژن است، فقدان اکسیژن جسم ما را از بین می برد و فقدان آرامش ، روزی، هزار بار روح ما را شکنجه می دهد. ما، آدمیان به شدت، نیازمند هر نوع آرامشی هستیم که بتواند ما را از پریشانی برهاند، حتا، آرامشی از نوع آرامش سنگ در کف رودخانه ولی چه بهتر که بتوانیم به آرامشی فعال دست یابیم یعنی آرامشی از نوع آرامش برگ در جریان رودخانه ای که خالق هستی هدایتگر آن است و ما بازیگران شایسته آن. داستانک زیر، حکایت از این فراز بلند دارد:
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” دنباله ی این نوشته را بخوانید
دیدگاه های تازه